پوتین به پا و خنده به لب، چفیه‌ای به دوش

بوسید دست مادر و آن شب غریب رفت

باغ بهشت منتظرش بود، عاقبت

«احمد» برای چیدن یک دانه سیب رفت

 

او رفت و رفت پشت سرش درد بود و درد

مادر، نماز، پنجره، تنهایی و دعا

حالا شبیه یک غزل ناب و آتشین

جا مانده در قنوت تمام ستاره‌ها

 

آن شب انار بغض شکست و دلش گرفت

وقتی شنید که پسرش بی‌نشان شده

آرام گریه کرد و به یک عکس خیره شد

وقتی شنید تکه‌ای از آسمان شده

 

یادش می‌آمد آن همه احساس پاک را

مُهر نماز و چفیه و پوتین و ساک را

آورده بود باد برایش فقط کمی

از استخوان جمجمه و یک پلاک را...

 

 

شاعر : تقوی، فاطمه ـ ابرکوه

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان