مبادا مزار شهیدان ، بقیع شهرمان شود

خدایا دلم گرفته است از همه آنانی که از ترس تاول‏ های دستم از من فرار می ‏کنند و می ‏ترسند روزی بترکد و بوی خردل همه جا را فرا گیرد ؛ از همه آنانی که از پوست سوخته صورتم می ‏هراسند و از سر تأسف می ‏پرسند « ببخشید ، پوستتان مادرزادی این ‏جوری شده » و باز مرا راهی و‏الفجر 8 می‏کنند ؛  آن هنگام که فاو آخرین نفس‏ هایش را می ‏کشید و شیمیایی می ‏شد. وقتی که از عباس می ‏پرسم دست ‏هایت را کجا به امانت سپرده‏ای می‏ گوید : « به عملداری مولا دادم » و بعد می‏ خندد  ولی نمی‏ دانم چرا او را که می ‏بینند از او می ‏پرسند :  « برادر شما تصادف کرده‏اید » یا اینکه می‏ دانند دست‏ هایش بال‏ های پروازش است و می ‏دانند دست ‏هایش بهای آزادی آنها بوده است.

 

دلم می‏ گیرد از تمام آنهایی که محمد را می ‏بینند بر ویلچر نشسته ، نچ نچی می ‏کنند و با گفتن « طفلکی » عمق تأسف خویش را ابراز می ‏کنند و  وقتی همسرش را می‏ بینند که او را بر ویلچر هل می ‏دهد می‏ گویند « خدا صبرتان بدهد » ، ولی نمی ‏دانند محمد یک عمر شرمنده همسرش است. او تمام هستی‏ اش را به اسلام سپرد .

 

دلم می‏ خواهد همه بدانند من قلبم را در میان رمل‏ های فکه به یادگار گذاشتم و روحم را بر روی سیم خار‏دارهای میدان‏های مین شلمچه معبر عبور رزمندگان کردم ، دست ‏هایم را در کنار فرات به ودیعه سپردم تا روزی بال پروازم شوند و چشم‏ هایم را ،  آن ‏گاه که به شهیدی که با نگاه آخرینش خنده می ‏کرد و ماندگان را تا ابد شرمنده می‏ کرد می‏ نگریستم ، فراموش کردم .

 

پاهایم را در جاده کربلا هنگامی که می ‏رفتم تا خونم را هدیه کنم و راهش باز شود از دست دادم .  تمام وجودم را در مرصاد از زیر تانک‏ ها بیرون کشیدم ، هنوز رد شنی ‏اش بر صورتم باقی است. از والفجر8 جگرم می ‏سوزد.

 

هنوز صدای حاج همت در درونم می‏ پیچد ؛ او قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.  وقتی کنار هور بوسه بر سجده ‏گاه شهیدی زدم بغض نی‏ ها شکست و هورالهویزه در غم آلاله ‏ها خون گریه کرد.

 

دلم می‏ گیرد از تمام کسانی که هنوز به دنبال میدان شاه هستند و از خیابان فرح سراغ می ‏گیرند.  دلم می‏ گیرد از آنانی که به جای نام شهید کوچه‏ هایشان را با نام دیگری می ‏خوانند .  باور کنید نام آنان برکت دارد. سردارانمان کم نیستند ، حتی اگر تمام تهران را با نام آنان بخوانیم. از روزی که از کنار شهیدان جدا شدیم و اسیر این زمین خاکی شدیم، هر سال دعای « اللهم فک کل اسیر» را می‏خوانیم تا شاید بند های اسارت ما نیز گسسته شود.

 

خدایا !  تپش قلب من از خون آنان است ، مگذار من نیز در زیر دوش صحت و عافیت از گذشته خویش توبه کنم . مگذار که عشق سنگسار شود و ایثار.

 

خدایا ! مگذار از اینجا جاده‏ای به دل کوفه باز شود و علی تنها بماند ،

 

مگذار مزار شهیدانمان بقیع شهرمان شود و هیچ زائری نداشته باشد.

سلام بر آنان که نه اهل نان بودند و نه اهل نام

هنوز هم می‏توان در دشت خونین خوزستان صدای عشق را شنید؛ صدایی که عشاق را مجذوب می‏کند؛ همان صدایی که در زمان دفاع مقدس، رزمندگان را به سوی خود فرا می‏خواند. هنوز می‏توان در جای جای این خطه، ایثارگری و دلدادگی را حس کرد. هنوز می‏توان صدای عاشقان را از عمق سنگرها و بیابان‏ها و آهنگ عارفانه‏ی نماز شب را از این سرزمین شنید؛ گرچه از غرش تانک‏ها، توپ‏ها و هواپیماهای دشمن خبری نیست. هنوز می‏توان مقاومت دلیرانه‏ی رزمندگان را در «سه راه شهادت» مشاهده کرد. هنوز می‏توان صدای خنده‏ی عاشقان را که به سوی معبود خود پر کشیدند، شنید. هنوز می‏توان تشنگی دلاورانی که عرصه را بر مزدوران تنگ کرده، همانند مقتدای خود، حسین گونه جام شهادت را نوشیدند، احساس نمود. و هنوز صدای رزمندگان اسلام در فکه، طلاییه، هویزه، بستان، سوسنگرد، شلمچه، خرمشهر و پادگان دو کوهه شنیده می‏شود.

 

شلمچه، سرزمین گل یاس است و عطری خاص هنوز در فضای این منطقه به مشام می‏رسد.  شلمچه دیر گاهی است منزلگاه عشاق است؛ آنجا خانه‏ی دلدار و محور احرار بوده و هست. خرمشهر، سند ایستادگی و پایمردی ایران است و شهدای زیادی با خون خود بر پای این سند مهر زده‏اند.  هنوز آثار خشم دشمن و آثار دفاع جانانه در شهر هویدا است. «پادگان دو کوهه» هنوز پر ازدحام است؛ همان گونه که در سال‏های دفاع مقدس و زمان عملیات پر استقبال بود. وارد پادگان که می‏شوی، نوای دل‏انگیز نوحه و زیارت عاشورا. همه را به سمت حسینیه‏ی شهید همت می‏کشاند.

 

سلام بر همه‏ی شهیدان جانبازان، ایثارگران و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس. سلام بر بچه‏های بی‏پلاک و با پلاک! سلام بر پلاک‏های برگشته از زیر خاک! سلام بر بچه‏های بی‏ادعایی که دیروز گفتند: روی مین‏ها سیاه که ما را نطلبیدند. سلام بر آنانی که در میان شعله‏هایی از جنس آه سوختند، و نه اهل «نان» بودند و نه اهل «نام». سلام بر پاهای تاول زده‏ی بچه‏های صخره‏های «ماووت». سلام بر مظلومیت بچه‏هایی که در ارتفاعات «شاخ شمیران» پاره‏های پیکرشان آسمانی شد.

 

سلام بر لحظه‏های سرخ برگ‏ریزان ؛ سلام بر شور شب‏های قلاویزان. سلام بر روزهای آتش و باروت و گلوله؛ سلام بر شهیدان غریب چنگوله. چه مردان بزرگی بودند، آنان که شبانه از سیم‏های خار‏دار گذشتند. چه مردان سبزی بودند آنان که لحظه‏هایی پر از عصمت و اخلاص آفریدند و نگاهشان آبروی روزهای روشن فردا بود. چه مردان بزرگی بودند آنان که جاده‏های عرفان را در نور دیدند و یک شبه ره صد ساله پیمودند. آنان چه زیبا عطش و سنگلاخ را تجربه کردند چه روزهای سرشار از صمیمیت و چه شب‏های پر از نیایشی!

 

کاش آن شب‏های بی‏برگشت برگردند

           تا شهیدان غریب دشت برگردند

            کاشکی یک بار دیگر از خم کانال

                 ضربتی‏های گروه گشت برگردند

 

بچه‏های رفته تا «شلمچه» و «مجنون؛ بچه‏های شکست حصر آبادان؛ بچه‏های «گریه در جشن حنابندان»! شما هرگز فراموش نمی‏شوید.

 

هنوز لحظه‏هایمان را به نامتان متبرک می‏کنیم. هنوز در این کوچه‏ ها، طنین گام‏هایتان جاری است و رهگذران عاشق، سرمست از جرعه‏ی زلال روح آسمانی‏تان، عشق و ایمان و مهربانی را زمزمه کرده و آرزو می‏کنند که:  

 

ای کاش هیچ نسلی حماسه‏ ی حضور را فراموش نکند.

شهیدان بی سر وبی پاودستند

شهیدان بی سر وبی پاودستند

به عشق ساقی از جانـها گذشتند

شهیـــدان جان فدا کردند ورفتند

تــــوکّل بر خـــــــــــدا کردند ورفتند

کجـــــــائید ای محبّـــــا ن ولایت

به اســــــــرار الــــــهی کرده عادت

کجائید ای رفیــــــــقان صمیمی

ابر مــــــردان و یـــــــــــاران قدیمی

کجــــائید ای مسلمانان لایــــق

به احســــــاسات دنیا گشته فائق

کجــــائید ای دلــیران سلحشور

درون سینـــــه ها نورٌ علــــــی نور

خدایا دل شهیــدان را طلب کرد

مرا بی آب وتـاب و جان به لب کرد

خدایـــــا دل شده تنگ شهیدان

بود لب تشنــــه تر از تشنه کامان

عجب گلهــا زفخــــــراباد ما رفت

زما رنجیده وسوی خــــــــــدا رفت

چه شـــد ما را رها کردید و رفتید

چه شد رو بر خــــدا کردید و رفتید

نمی دانم چه سرّی در شهید است

که نامش نا امیــدی را امید است

یقین دارم به آنها در قیــــــــــا مت

امیـــــــر المومنین دارد عنـــــایت

دلم دیگر هــــــــوای جبهه ها کرد

مرا از قیـــد این عــــــالم جدا کرد

دلـــــم مجنون شد وزین دار فانی

هوای سنـــــــگر و رزمنده ها کرد

دل بیچاره ام غــــــرق بلــــــا شد

به نفــــــــرین شهیدان مبتلا شد

نمیدانی که در خـــــــاک شلمچه

به فرزنـــدان این ملّت چه ها شد

چنان تـــــــاریک شد مجنون وفکّه

که گوئی کلّ ارضٍ کربــــــــلا شد

چنان خــــون ریخت از تنها وسرها

که دریاهای خون محــو شما شد

تمــــــــــام کشور از داغ شهیدان

چو فـــــــخراباد ما ماتم سرا شد

الا یـــــــــــاران شب جمعه بیائید

مزار پـــــــــــــــاکشان جارو نمائید

فضائی را که محبوب الهی است

به حمد وسو ره ای خوشبو نمائید

جوانان رسم همــدردی کجا رفت

هیــــــــاهوی جوانمردی کجا رفت

جـــــــــــــوانان وطن دقّت نمائید

به جا پای شهیــــــــدان پا گذارید

اگر راه شهیــــــــــدان زنده گردد

سیــــاهی ها دگر رخشنده گردد

دلت را حیــــــدری غرق صفا کن

توسّل بر شهیــــــــــدان خدا کن

گوشه تنهایی

در گوشه ی تنهایی یاد آر از آن تنها  

تنها شده مجروحی در خاک بیابان ها

یاد آر از آن خوبان، دلداده ی عشق حق

از بهر نجات تو گشته به خدا ملحق

تا چند نیندیشم ما اهل کجا هستیم

ره سوی کجا داریم مقصد به کجا بستیم

آن کو نکند در سر اندیشه ی فردا را

مغبون بکند بر خود دنیا  و هم عقبا را

یک طرح نوی افکن یک حرکت دیگر کن

گامی سوی تقوا نه، ره توشه ی محشر کن

اهل دل و دین باید تا طرح نوی شاید

بی حرکت جانانه کی عشق بدست آید

از خود برهان شیطان با اهل دلی بنشین

خود میوه عرفان را از محضر او بر چین

یاد آر از آن یاران کز بهر خدا رفتند

دست از مس جان شستند گشتند طلا رفتند

تا چند شوی غافل از یاد فداکاری

فکری بنما آخر یاد آرجانبازان

امروز در این کشور مرهون همان هاییم

رفتند که من با تو ، در امن بیاساییم

دشمن زچه رو امروز روبه شده آن شیرش

این خون شهیدان  بود، کرده است زمین گیرش

پس راه درست ما، راه شهدا باشد

در خط شهیدان باش، کان راه خدا باشد

پلاک گم شده         

پشت سرت آب می ریزم کلمات پس و پیش شده ،به دنبال تو را از میان کوچه بر می دارم و شمع روشن می کنم شعر تازه ام را برای تو  گرم تر از جنوب به راه می افتی و  برای من دست تکان می دهی  آهای خاک! هنوز هم به دنبال پلاک گم شده ام ،هراسان به هر کوی می دوم، تو آن را ندیده ای؟! هنوز هم به دنبال روزهایی می گردم که نمی دانم کجایند، به دنبال شقایق ها در صفحه ی تاریک امروز. و می دانم هنوز قلم به یاد تو می نویسد و با خط خوشش نام تو را می سراید. ای خاک بازگو کدام دستها را بلعیدی یا کدام قصه ها را در خود جای دادی؟ ای خاک تو سرمه کدام چشمها شدی،یا چه دیدی که از خجالت سرخ شدی؟ ای خاک دسته گلی از جنس نور به تو می سپارم ،به دستان فراموش شده ی پدرم . ای خاک فراموش نکن سینه ی چاک چاک شده ی تو، جواب انتظار شبانه ی مادرم است. فراموش نکن  تو فراموش ناشدنی ترین واژه را در خود جای دادی .

منظومه شهدای تفحص

منظومه ای که خواهید خواند ، سروده شاعر بسیجی حاج رحیم چهره خند می باشد. این منظومه با یاد شهدای یگان تفحص لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) سروده شده و نام تمامی ده شهید مذکور در آن ذکر گردیده است.

 

 

 

برای مرغان باغ ملکوت ، شهدای گلگون کفن تفحّص شهدا

 

 

 

بــــــــرای خیــلیـامـــون

بیست ساله جنگ تمومه

یادش مـــــونده فقط تــو

شــــلمچــه و تنـــومــه

******

واســــه تفحّــصی‏ها

اول عشـــــقــه ولــی

تو سنگـــــرا می‏گــردن

جون می‏کّنن یا علی (ع)

******

بچـــه های تفحّــص

هنــوز تــوی سنگـرن

با دل دریایی شــــون

ناخـــــدای لنـگـــــرن

******

بچــــــه‏های تفحّص

"سد علی موسـوی"

یه روز شهیدشدش با

"علیـــرضا حیـــــدری"

******

تو قتلـگاه فکّــــــــه

بین میــــدون مین‏ها

عرق می‏ریختن باهم

لابــلای کمیــــــــن‏ها

******

خب بایدم این وسط

یه عده حتماً باشـن

مثل تیــــم تفحّـص

راهی قتلگاه شـن

******

از تلـــه ها نترسـن

کارها رو دنبـال کنـن

خسته نشن بگــردن

خستگی‏رم چال کنن

******

بعدش محمود غلامی

با سعیــــد شاهـــدی

بازم با هــم پــریــــدن

خـــدا خـودت شاهدی

******

نوبت صابــری شـد

عباس اول پریــدش

برادرش حسین هم

خدا یه روز خریـدش

******

هر دوتاشون پریـدن

رفتن پیش شهیـــدا

خــون دوتا بـــــرادر

ریختش به روی رملا

******

مشغول گشتن بودن

بین میــدون میــن‏ها

دنبال هــر شهیـــدی

لابـــلای کمیـــــن‏ها

******

یه روز مجیـــد پازوکی

به علی محمود ونــد

گفت پهلوون ، غم چیه

به روی غمها بخنـد

******

بیــعـت ما بیــعـتـــه

به ما میـگن بسیجی

خون شهیــد رو ببین

از اینــجا تا دوعیجی!

******

تو لحظه‏های سختی

میریــم ســراغ خـــدا

روضه باهم می‏خونیم

غم میشه از دل جـدا

******

بــرای عــزت دیـــــــــن

چون می‏کّنیم خون میدیم

به مرگمــون می‏خندیــــم

تو معـــرکـه جـــون میدیم

******

علی گفتش مجید جون

آستین‏ها رو تا کنیــــم

به قیمت جـــونمــــون

شهیـــــد رو پیدا کنیــم

******

فرداش علی محمودوند

شهیـــــد شدو پریــدش

دیگــه کسی علـی رو

تــو بچـــه ها ندیـــدش

******

بعـــــد از علـی ، پازوکـی

اخماش همش تو هم بود

با بیل می‏رفت تـو فکـــه

دشمن هر چی غم بـود

******

هرکس به آتش عشق

تفتیــد چــون سپنـدی

پایش رسـد سـرانجام

بــر اوج ســربلنـــدی

******

آقامجیــــــد تـــو رملا

حتی اگر سنگی بــود

با بیل می‏رفت پای کار

بـولدیـــزر جنـگی بـود

******

میگفت باید این روزا

با سختیا ســـرکنیم

خستـگیا باشــــــه ‏تا

با شهــــــدا درکنیم

******

مادرهای شهیـــدا

منتظـــر شهیــدن

شهیدایی که اصلاً

پلاکشــم ندیــــدن

******

من‏ که دست خودم نیست

همش آتیـش می‏گیــــرم

روزی دویست سیصد بار

به یادشــون می‏میـــرم

******

ماها بایــــد بگـردیــــم

این گــــره رو واکنیـــم

به قیـمت جــونمـــــون

شهیـــــد رو پیــدا کنیــم

******

از تلــه‏ها نتــرسیــــم

کـارها رو دنبـال کنیـــم

خسته نشیم شب و روز

خستگی رم چال کنیــم

******

با ایـــن نـگـاه قشــنـگ

از صب تا شب جون میکند

آخرش هم رفت رومیـــن

مونــد رولبش یه لبخـنـد

******

بچــــه ‏هـای تفحّــص

دیدن هستش جای کار

سخت بود ولی خداییش

جـون می‏کندن پای کار

******

رفتـن بازهـم تــو میـــــدون

کار خـــداچون میــخواســـت

تفحـــــص شــهیـــــــــدا

یه‏ ریز هَمَش‏ خون‏ میخواست

******

بازم شهیــــــــد شـهبازی

رفت و پشت بیل نشست

خسـته نشد صب تا شب

کمـــرِ کا ر رو شـکســت

******

یه روز غــروب تـو رملا

انگار که مهمــونی بود

"علیــــرضا شـهبازی"

از ســرتاپا خونی بـود

******

"محمـــــــــــد زمانی"

تنـها نذاشت علی رو

هر دو باهـم پریـــدن

گفتنـــد" یا علی" رو

******

هر کس به آتش عشــق

تفتیــد چون سپنـــــــدی

پایش رســـد ســرانجام

بر اوج ســربلنــــــــــدی

******

رفتنـــــــــد ولی یادشان

در قلب ما زنــــــده است

تا هست ماه و خورشیــد

این یاد پاینــــــــده اسـت

 

 

اسامی مقدس شهدای تفحص به ترتیب زمان شهادت :

1ـ شهید سید علی موسوی

2ـ شهید علیرضا حیدری

3ـ شهید سعید شاهدی

4ـ شهید محمود غلامی

5ـ شهید عباس صابری

6ـ شهید حسین صابری

7ـ شهید علی محمودوند

8ـ شهید مجید پازوکی

9ـ شهید علیرضا شهبازی

10ـ شهید محمد زمانی

 

 

 

 

منبع : مشرق نیوز

تنظیم : رها آؤامی - فرهنگ پایداری تبیان

هرچه گفتم صبرکن نشنید و رفت

ترجیع بند هشت سال دفاع مقدس از شهریور ماه 59 در خاکی سروده شد که بغض جان ‌فشانى جوانانش هنوز حنجره تاریخ کشورمان را می فشارد.

 

سرزمین من از هجوم کفتاران، شگفت زده نشد که بارها پوزه کریه شان را بر جسم و جان خود احساس کرده بود. سرزمین من عظیم تر از آن است که در حصار کوچک مرزها به اسارت تن دهد و عمیق تر از آن که حقارت اقیانوس ها را برتابد. به راستی جنگ، امتداد کدام احساس  خفتۀ ما بود؟ تپش کدام نبض را در وجودمان نواخت؟ آرامش کدام سینه را به آشوب كشید؟ و کدام غیرت را در پدران ما برانگیخت که پس از سال ها هنوز تداعی شعر و شوق و شیفتگی‌‌هایش، کارون را به دجله می‌پیوندد و غرب و جنوب را مركز تاریخ ایران كرده است؟ آیا حماسه دفاع مقدس، امتداد موج موج حادثه عاشورا نبود که همنوا با نینوا ساز غریو حماسه سر داد؟ آیا گیاهِ سربرآورده از بذر عاشوراى حسین و یارانش نبود كه میوۀ عزت داد و سایۀ فخر؟ برگ برگ تاریخ در اندیشه ایثار «آنانی» رقم خورد که به انتظار «جاء الحق» تسبیح شهادت می‌گرداندند؛ آنان که آیه‌هاى جهاد را هر شب بر سر می گرفتند و روز پا در رکاب یار ارابه عشق می راندند تا وعده خدا را آماج باشند و بارقه امید را در جان جهان بازتابانند. بازگشت را گردن ننهادند و دفاع قداست‌ بار آنان، بازنویسی قضا و قدری بود که خداوند روز نخست آفرینش بر فرشتگان املا فرمود. ما هنوز امتداد شرافت جاده هایی هستیم که در سرخ می‌نمودند، اما سبز می‌روییدند و سر بر آسایش خمپاره‌ها فرود می آوردند!

 

 

 

هرچه گفتم صبرکن نشنید و رفت

برخیال خام من خندید و رفت

پنجه زد بر روی وجدانش زمان

یک سخن از مثنوی پرسید و رفت

شعله می زد در درونش آفتاب

در پی ایثار دل رقصید و رفت

من اسیر وسوسه او پرخروش

روی شهر غم زده بوسید و رفت

رمز شیدایی بلند آوازه شد

در دلش بوی خدا پیچید و رفت

چشم می گون شبش پرخاطره

خفتگان را دانه می پاشید و رفت

وصله کرد خود را به سقف آسمان

یک سبد شبنم زخون برچید و رفت

در سپیده دم به هنگام اذان

صوت لبیک خدا بشنید و رفت.

 

 

 

 

شاعر : زهره‌ سادات میرعارفین

بخش فرهنگ پایداری تبیان

من و جنگ یاران دیرینه ایم

محمد رضای آقاسی را کسی نیست که نشناسد. شاعر شوریده ای که کلماتش را چون گدازه های آتشفشان بر جان های تشنه می افکند و آتش‌شان می زد. با آن صدای گرم و رسا و آن لحن حماسی و آن هیبت باشکوه. که البته همه دیده ایم و شنیده ایم و حاجتی به این توصیفات نیست. آقاسی شاعری بود که شعر را از درون محافل و مجالس خودمانی شاعران ـ که برای هم شعر می گویند و برای هم شعر می خوانند و برای هم در تیراژ هزار و دوهزار شعر چاپ می کنند و برای هم کنگره و شب شعر برگزار می کنند و برای هم به هم جایزه می دهند و برای هم... ـ بیرون آورد و به میان مردم برد. و نه مردمی که برای پز و پرستیژ شعر می خوانند و کتاب شعر دست می گیرند. بلکه همین مردمی که در کوچه و خیابان و شهر و دهات و بازار و مسجد و... می بینیم. یعنی همین من و شما. آقاسی از مساجد دورافتاده ترین روستاهای سیستان و بلوچستان تا بزرگترین محافل مذهبی پایتخت مخاطب داشت. و تازه مثل هر شاعر راستین دیگر، بعد از مرگ غریبانه اش بسیار بیشتر از دوران حیات ظاهری اش زنده است و شور می آفریند. آقاسی شاعری را با شعر جنگ شروع کرد. با همان لحن حماسی و رجزگونه که در ادامه از او دیدیم. روایت حماسی او از جنگ در شعرهایی که می خوانید کاملاً هویداست. علی الخصوص در شعر دوم که گزارش گونه‌ای است از یک عملیات جنگی.

 

رسم شهادت بجاست

 

به نام خداوند مردان جنگ

دلیران چون شیر و ببر و پلنگ

به نام خداوند مردان دین

ز شک رفته مردان اهل یقین

به نام یلان محمد نژاد

که شد شورشان غبطه گردباد

علی صولتانی که در خون شدند

به یک نعره از خویش بیرون شدند

به نام کسانی کنم ابتدا

که در خاک از آنهاست جوش صدا

به نام غیوران زهرا نسب

ز خود رستگان به حق منتسب

حسن مذهبان صبور آمده

می زهر نوشان آن میکده

خراباتیان حسین آشنا

به خونرنگی مشرقین آشنا

اگر دم فرو بندم از ذکرشان

رها نیستم یکدم از فکرشان

من و یاد یاران که سر باختند

ولی بر ستم گردن افراختند

سحرگاه اعزام یادش بخیر

و گردان گمنام یادش بخیر

لباسی که خاکی تر از خاک بود

ولی چون دل عاشقان پاک بود

من و چفیه ای ساده و بی ریا

رفیقانی افتاده و بی ریا

الهی به مستان بربط شکن

به مردان توفانی خط شکن

الهی به گردان زید و کمیل

دلیران چون رعد و توفان و سیل

به آنانکه بی پا و سر آمدند

شهید از دیار خطر آمدند

به مفقود و جانباز و ایثارگر

که شد تیغ شان بر عدو کارگر

به مردان در کنج محبس قسم

به والفجر و بیت المقدس قسم

به خیبر که برکند مولا درش

به رأسی که صد پاره شد پیکرش

به دلتنگی کربلای چهار

به یاران بی مدفن و بی مزار

به فتح المبین و به فتح الفتوح

به توفان،‌ به کشتی، به دریا، به نوح

به مرصاد و مردان مرگ آفرین

منافق ستیزان تیغ آتشین

به آنان؛ که:

رسم شهادت بجاست

مرا بر ولی خدا التجاست

 

 

 

 

*****

 

من و جنگ

من و جنگ، یاران دیرینه ایم

کمربسته در هشت وادی خطر

سپر ساخته سینه بر تیرها

شنا کرده در شط خون جگر

به کارون و اروند تا پل زدیم

گذشتیم از خویش تا رزمگاه

در آنسوی دشمن کمین کرده بود

عظیم و تهی همچو ابری سیاه

چو توفان وزیدیم و برهم زدیم

ز خار و خسان خواب و آرام را

خلیج از تب و تاب ما موج زد

نوشتیم با خون سرانجام را

به یاد آر: بس قایق تیزرو

شبانگاه بر خط دشمن زدند

به یک انتقام آخرین ضربه را

بر اسلام منحط دشمن زدند

خطر بود و شط بود و غواص ها

سلاحی بجز عشق و ایمان نبود

ز نیزارها بی صدا رد شدیم

صدایی بجز صوت قرآن نبود

مرا حضرت ساقی آواز داد

که: جنگ است،‌ باید مهیا شوی

زنی آنچنان بر صف تیغ و ها

که از کشتگان ره ما شوی

یکی غزوه چون غزوه های دگر

هماهنگ اصحاب احمد شدم

سپاهی مقدس تر از بدر بود

که من در رکاب محمد شدم

 

 

منبع : خبرگزاری فارس

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان

این چفیه هنوز بوی بابا دارد

خون... سرفه خشک... درد... بیمارستان...

آیینه‌ای از نبرد... بیمارستان...

پیچید صدای ضج‍ه شیرزنی!

یک خط کشیده!... م‍رد... بیمارستان...

 

 

در باد نشانه‌های بال و پر توست

بر گونه هنوز بوسه آخر توست

گفتند به من در آسمانی... بابا!

خورشید به خون نشسته شاید سر توست

 

 

گفتم کمی از بهار خون حرف بزن

از غیرت شهر واژگون حرف بزن

وقتی پدرم شهید شد مجنون بود

آقای معلم از جنون حرف بزن!

 

اشک و تب و سوز بوی بابا دارد

اینجا شب و روز بوی بابا دارد

شاید که نرفته است

مادر! به خدا این چفیه هنوز بوی بابا دارد

 

عکست را پنج‌شنبه‌ها می‌بوسم

یا می‌گریم تو را و یا می‌بوسم

باور دارم که زنده هستی وقتی

من را می‌بوسی و تو را می‌بوسم

 

 

تا مرهم زخم کهنه ما نمک است

هر سو که نگاه می‌کنم قاصدک است

من ماندم و یک درد به نام‌ پرواز

این درد میان مردها مشترک است

 

 

شاعر : هادی فردوسی

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان

بابای مفقودالاثر، بابای زخمی

دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر

پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟

 

تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی

یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

 

توی کتابم هر چه بابا آب می داد

مادر نشانم عکس توی قاب می داد

 

اینجا کنار قاب عکست جان سپردم

از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم

 

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی ؟!

خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!

 

یک بار هم از گیرودار قاب رد شو

از سیم های خاردار قاب رد شو

 

برگرد تنها یک بغل بابای من باش

ها ! یک بغل برگرد تنها جای من باش

 

شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی

جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی

 

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است

یک چفیه ، یک ساک هم باشی قبول است

 

ای دست هایت آرزوی دست هایم

ناز و ادایم مانده روی دستهایم

 

تنها تلاشش انتظار است و سکوت است

پروانه ای که توی تار عنکبوت است

 

امشب عروسی می کنم جای تو خالی

پای قباله جای امضای تو خالی

 

ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش

یک بار هم بابای معلوم الاثر باش

برای شیمیایی ها که بیصدا می میرند

ماهیای سرخ عاشق ، توی حوضی از اسیدن  دلشون یه دریا درده ،کی می دونه چی کشیدن ؟! می دونی چه دردی داره ،بی صدا ترانه خوندن ؟! می دونی چه سوزی داره ،تو آتیش نفس کشیدن ؟! هد هد صبا شدیم و هفت شهر عشقو گشتیم  ما نفس کم نیاوردیم ،معلومه کیا بریدن ! سینه آتیش خلیله ،اینجا عشقه که دلیله  ببین این دلای عاشق ،چه بهشتی آفریدن ! بچه های خط دوم ،سرشون به خاک ، اما  بچه های خط اول ، آسمونو سر کشیدن  فکر اون گلای سرخم که سرا رو خم نکردن  می میرن ولی نمی گن که گلوشونو بریدن  لاله ها کی گفته تنها ،همونایی ان که رفتن ؟ اینایی که پر شکسته ن ،مگه کمتر از شهیدن!

يادگاري از همسفرانم

باورم نيست كه چشمى نگرانم مانده است

ردّ پايى زمن و همسفرانم مانده است

مشكى از چشمه زمزم برسانيد به من

چارده قرن عطش روى لبانم مانده است

باز آمد خبر از همسفر آتش و دود

لاى هر صخره بگرديد نشانم مانده است

از شب جاده بپرسيد زمن يادم نيست

كى دگرحنجره اى تا كه بخوانم مانده است

شوق آرش شدنم نيست دگر اى مردم

روى دستم فقط آن تير و كمانم مانده است

غزل سرخ دل سوخته ما اى دوست

يادگارى است كه از همسفرانم مانده است

نخل هاى سوخته

نخل هاى سوخته! چرا حكايتى نمى كنيد؟

اى غريب مانده ها چرا روايتى نمى كنيد؟

«نى» كه طاقت ترانه هاى زخمى مرا نداشت

بغض هاى در گلو چرا شكايتى نمى كنيد

باز هم سراب هاى روبرو نهايت شماست

سنگ مانده ايد و فكر بى نهايتى نمى كنيد

سال ها قبيله هاى عشق را پيامبر شديد

قوم ناسپاس را چرا هدايتى نمى كنيد

قد كشيده ايم، سبز و ساده روبرويتان، ولى

اى نگاه هاى مهربان عنايتى نمى كنيد

شعر من كه راوى تمام لحظه هايتان نبود

اى غريب مانده ها چرا روايتى نمى كنيد

بگو راه شهادت چيست؟

شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان "عند ربهم یرزقون" اند و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب "فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی" پروردگارند.

امام خمینی (ره)


كجا رفتي تو در ديروز آتش با شتابي سرخ

كجا رفتي به هنگام خطر پا در ركابي سرخ

 

اگر آن روز در باورت رفتي با نگاهي سبز

غروب اما به روي نيزه ديدم آفتابي سرخ

 

وداع آخرينت بود يادم هست در آتش

به من گفتي: سماع عشق يعني پيچ و تابي سرخ

 

شما رفتيد و ما در حسرت پرواز ميميريم

نمي آيد ز سمت آسمان ديگر خطابي سرخ

 

زماني از تو پرسيدم: بگو راه شهادت چيست؟

صميمانه به من آن روز گفتي: انتخابي سرخ


يك جرعه آتش

ديروز توفانى، اين روزها سُربى،فردايمان آتش

شايد كه اين جنگل، روزى بروياند تا آسمان آتش

آن روزها وقتى هر سبز پيشانى

فرياد سرخى بودهر لحظه مى ديدى

بر دست و پاتاول،يا ناگهان آتش

از كاروان آخر تنها تو جا ماندى

اى كاش مى مُردى!حالا تو مى دانى

ديگر چه مى ماند از كاروان؟ آتش!

ديروز يارانم جام وصالت

را لاجرعه نوشيدندكى مى رسد روزى

ما را بنوشانى يك جرعه زان آتش؟

هنگامه رفتن ما خوان اول را،

حتى نپيموديم مانديم در غربت،

آنها گذر كردند از هفت خوان آتش

روزى به سنگرها، در آتش و تركش،

شوق شهادت بود آن روزها رفتند،

اما نخواهد رفت از يادمان آتش

چقدر شعر نگفتيم

چقدر شعر نگفتيم كه فرصت مى خواست

چقدر ما نسروديم كه جرأت مى خواست

چقدر در غم پرواز نشستيم و نمى دانستيم

«فصل پرواز فقط فوز شهادت مى خواست»

عقل مى گفت: برو اصل ارادت كافى است

عشق مى گفت: كه اى كاش ارادت مى خواست

پشت بر عشق نمودى دگر اين بار مگوى

باز از عطر دعايى كه اجابت مى خواست

اگر اى دوست تو را دير زيارت كردم

به خدا ديدن چشمان تو فرصت مى خواست

بغض ...

تو كه فصلى بنام عشق خواندى

چرا در كوچه هاى عقل ماندى

چرا روى ضريح چشمهايت

كبوترهاى چاهى را پراندى

 

چه مى شد با نگاه مهربانى

مرا در قاب چشمت مى نشاندى

چه مى شد تا گذرگاه شهيدان

تن صد پاره ام را مى رساندى

 

مرا شرم حضورت سوختن بود

كجا خاكسترم را مى فشاندى

اگر چه لحظه هاى آتش و خون

تو بر بالاى نعش من نماندى

 

ولى در برزخ سرخ گلويم

تمام بغضهايم را تكاندى

خواب جبهه

دیشب دوباره خواب دیدم کربلا را

کرب و بلای پاک و خوب جبهه ها را

 

دیشب دوباره جان ما پرواز میکرد

با روح سبز شهدا همراز میکرد

 

دیشب تمام جبهه ها بوی جنون داشت

اندر کنام عشق جاری جوی خون داشت

 

دیشب سبو از دست ساقی میگرفتم

با جبهه ای های خدا معنی گرفتم

 

دیشب کلاس عشق بود و تست مردی

غیرت کلام اول و هم پایمردی

 

دیشب میان جبهه مجنون میشدم من

کل خلایق لیلی و مفتون شدم من

 

دیدم که جان را بر سر میخانه دادن

اول کلام عشق و دل بر دوست دادن

هدیه ای از جنس پلاک «شعر»

پوتین به پا و خنده به لب، چفیه‌ای به دوش

بوسید دست مادر و آن شب غریب رفت

باغ بهشت منتظرش بود، عاقبت

«احمد» برای چیدن یک دانه سیب رفت

 

او رفت و رفت پشت سرش درد بود و درد

مادر، نماز، پنجره، تنهایی و دعا

حالا شبیه یک غزل ناب و آتشین

جا مانده در قنوت تمام ستاره‌ها

 

آن شب انار بغض شکست و دلش گرفت

وقتی شنید که پسرش بی‌نشان شده

آرام گریه کرد و به یک عکس خیره شد

وقتی شنید تکه‌ای از آسمان شده

 

یادش می‌آمد آن همه احساس پاک را

مُهر نماز و چفیه و پوتین و ساک را

آورده بود باد برایش فقط کمی

از استخوان جمجمه و یک پلاک را...

 

 

شاعر : تقوی، فاطمه ـ ابرکوه

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان

یادش بخیر اون روزا

یــــادش بـخیر اون روزا بـابـا عـجب حــالــی داشت

با زهــرا بـــازی مـی کرد سر به سرش هی می ذاشت

قــایم موشک بـــازی رو زهرا که خیلی دوس داشت

امّا اونوقت کوچیـک بود بـابــا همش چشم می ذاشت

 

یادم می یــاد جمعه بــود بــابــا پـوتـیـن مــی پوشید لـبــاس خــــاکـی رنگ

و زهــــرای بــــابــــا کــشـید

 

می گفت : « بابا جون نرو اونـوقت کی چشم بذاره ؟

زهــــرای تــتو تــنهـایــی بــابــا طــاقــت نـــداره »

 

بــابــا پریــشــون مــی شـد زهــرا کـه گـریه مـی کرد

بابا می گفت : « قوی باش زهــرای مـن ، مثل مــرد

 

نـوبـت تـوسـت ایندفعه چشـــم مـی ذاریم نوبتی

دارم مـــی رم قـایم شم پشت تـــانک و آرپیچی

 

بـرات هـدیـه مـیـــارم بـــاز هـم مثل همیشه

تـــا چـشـمــاتـو وا کنـی بــابــا جـونـت پیـشتـه

 

زهــــرا چشـاشو بست و شماره کرد : یک ، دو ، سه

به بیست رسید : « اومدم ! بــابــا کـجــایــی ؟ بـسه ؟ »

 

چـشـمـاشـو وا کرد ؛ ولـی بــابــا جــونـش رو ندید

زهــرا بــه دنـبــال اون هی این ور ، اون ور پرید

 

چند سال از اون موقع رفت امّـــآ خـبـر بـــی خـبـر

نــه از پــوتین خـبـر بود نــه کـفـتـر نــامــه بر

 

زهرا از صبح چشم به در مــنـتـظـر بـابــا بـود

گــاهـی هم شب تا سحر مــنـتـظـر بـابــا بـود

 

می گفت : « بابام قول داده خودش گفته کـه مـیــّاد

بـــرام هــدیــه مــیـــاره مامان جون یادت میاد؟»

 

زنــگ درم صـــدا کـــرد زهــــرا پرید تو حیاط

وای اومـده بــابــا جــون بابا جونم من فدات

 

یـــه آقـــــایی پشت در مــنـتـظـر زهـرا بود

زهرا پی بــــابــــا جـتون امّا آقـــــا تنهــا بود

 

آقا می گفت : « چند باری اسم بابا ت رو بردم

زهــــرای بـــابـــا تویی ؟ برات هدیه آوردم »

 

پلاک رو داد به زهـــــرا اشک چشاشو پاک کرد

زهرا نگاش کرد و گفت : « گــریـه نمی کنه مرد

 

مــامـــان ! بابا هدیه رو برام فرستاد ، دیدی ؟

ای بــابــای جــوونـمرد چـــــرا تنها پریدی ؟ »