پیام قاصدک سوخته
پا به پای دشت چون مرغ غریب
همچو ره گم کرده محنت نصیب
خار در پا و دو صد ریگ است به کف
لیکن از عشق وصالم در شعف
ز اشتیاق مانند اروند در خروش
دربه در چون قمری خانه بهدوش
دیگر این لیلاست اندر تاب و تب
در پی مجنون خود هر روز و شب
من هزاران خاطره گم کرده ام
رد پای قافله گم کرده ام
بین مجنونان در حال جنون
لالهای گم کرده ام درخاک و خون
من سراغش میکنم از این و آن
در زمین، می یابمش در آسمان
گاه میجویم نشانش از ملک
میرسد گاهی صدایش از فلک
بلبلم، گرچه دگر لب بسته ام
نغمهخوان غنچه سر بسته ام
گرچه رخت لاله من خاکی است
جان فانیگشته افلاکی است
خود زمین این جا فغان دارد هنوز
رازها در دل نهان دارد هنوز
راز این گلخانه افشا میکنم
لاله های تازه پیدا میکنم
قاصدک رفته ولی رازش بماند
قصه شیرین پروازش بماند
خاک این جا بر سر آب است، هان
لاله این جا سینه صدچاک است،هان
صد شقایق در جنون زآهنگ عشق
رنگ خاک و رنگ خونست رنگ عشق
شمع بی پروانه افتاده به خاک
بلبلی بی لانه افتاده به خاک
صید عشق دام ندارد این دشت
آسمان شام ندارد این دشت
مهر و مه روی دل آرا بخلند
هرزمان از بام اینجا بگذرند
دل هر کس اهل این آباد نیست
هرچه شیرین که غم فرهاد نیست
سینه ای خواهد به گیسویی اسیر
نیزه زار و بستر باران تیر
تیر عشق و ذوالفقار چشم یار
سینه ها میدرد این مجنون شکار
کاروان، فکه ایان مکیاند
عرشی و بی ادعا و خاکیند
حالیا این جمع عرشی خاکیان
برده اند این قطعه را تا آسمان
این گروه در عشق غوغا کرده است
خاکها را پرده ما کرده است
خود مسافر بوده اند این جمع پاک
کربلا را، حج با احرام خاک
گر که سالک چهل منزل لانه کرد
این جماعت یک شلمچه خانه کرد
زین سرا سیری نمود از را سرّ
رفته تا عِندَ مَلیکٍ مُقتَدِر
فکه یا مکه به مسجد یا کنشت
رفت باید تا فراتر از بهشت
آن که گم گشته است لعل جان ماست
ورنه این قافله مشهور سماست
گوش! تا گویند پاره پاره ها
نکته ای زان رازهای دُر بها
گرتو باشی همچو مجنون در زمین
صد چو لیلا می نشینندت کمین
از تفکر حاصلم این نکته گشت
که ای رفیق ای قاصد پیغام دشت
زندگی اصلش چگونه مردن است
از چه راهی در چه حالی رفتن است
هنر است آن که وضو با خون کن
لب تر از تشنگی هامون کنی
غسل شب ده دیده را از اشک خود
از عطش لبریز بنما مشک خود
چون که فجر آید فرج حاصل شود
منتظر مان تا طلوع کامل شود
کوله را از نان تقوا سیر دِه
ره بگیر و دل کف تقدیر نِه
موقعیت، پشت خاکریزهای عشق
روی پیشانی پر از املای عشق
اندر آغاز پرده میبینی به عین
مکه عشق، موقعیت یا حسین
آن گه از خود معبری را باز کن
چون شهیدی سوی حق پرواز کن